مثل همین روزهایم...

 

تا بحال چهار بار در زندگی ام نزدیک بوده که غرق شوم.

دفعه ی اولش را یادم است اوایل دبستان بودم و به مناسبت جشن فارغ التحصیلی الفبا، با مدرسه به استخر انقلاب اصفهان رفتیم. این انقلاب که می گویم الان دیگر وجود خارجی ندارد، چرا که کلن برای آموزش غواصی به سربازان و داوطلبان جنگ ساخته شده بود و بعد هم کرده بودندش استخر عمومی. عمقش از 1 متر شروع می شد و به نمیدانم هفت، هشت متر می رسید. من هم هفت سالم بود و به عنوان شاگرد ِ اول چندشم می شد با جانورانی که هنوز نمی توانند الفبا را یک نفس و بدون غلط بخوانند در یک قسمت شنا کنم. به همین خاطر فضای یک متری استخر که پر از گند شاگردان تنبل شده بود، چندان جذبم نکرد و چشمم رفت به سمت دو متر. در دو متر هم یکی دو تا از مردان سیاه پوش- با پوششی از موهایی در سراسر بدن- مشغول شنا بودند و چه سواد می داشتند و چه نه، به هر حال از آن قسمت کریه هم خوشم نیامد. نهایتا تصمیم گرفتم به طرفی بروم که آن موقع ها به نظرم می رسید فوق فوقش تا گردنم آب داشته باشد، چون از بیرون تهش را می دیدم و آب هم خیلی خیلی شفاف بود. دورخیز کردم و در وضعیتی که می دانستم باید به عنوان شاگرد اول سنگ تمام بگذارم دویدم و با سر توی آب پریدم. راستش اتفاق خاصی نیفتاد جز آنکه فهمیدم محاسباتم غلط بوده. در آن وضعیت هم البته باز خیال می کردم اگر پاهایم به کف استخر برسد و بتوانم بایستم، کله ام از آب بیرون می زند، که خب به انتهای استخر نرسیده غریق نجات چنان ضربه ای به کتفم زد که از حال رفتم، مردک تا قبل از آن احتمالن الاغ از رودخانه نجات می داده....

بار دومش زمانی بود که اول راهنمایی و این طورا بودم و توی خانه بند کردند که تابستان شده و باید بروی شنا یاد بگیری. من هم هر کاری کردم توان پیچاندن خانواده را نداشتم و مجبور شدم بروم آموزش شنا در ده جلسه و تضمینی. آموزش از این قرار بود که استاد با کلاه حصیری و دمپایی لاانگشتی می نشست روی صندلی تاشو، زیر سایه و مدام با اسامی خاص خطابمان می کرد، مثلن: شنا کن توله سگ، دِ یالا توله خر، نکنه ریدی تو خودت توله گاو؟ و الی آخر.  به هر حال آنقدر این جلسات مفید بود که الان قسم می خورم هیچ کدام از ما چند نفر بچه های آن کلاس تا پایان عمرمان شنا یاد نگیریم و بمیریم. در میان یکی از جلسات اول بود که استاد عزیز موهای گلزاری اش را مالید و امر کرد که: همه تون عین توله مرغ می رید از دایو می پرید پایین. و بعد آن قدر خندید که پایه ی صندلی اش شکست. ما هم که هنوز نمی دانستیم چطور می شود شنا کرد، مجبور شدیم برویم بالای دایو. آن بالا هم دستیار استاد ایستاده بود که اگر کسی نپرید، با لگد- یا به قول خودش لغد- هولمان دهد. فاصله ی دایو از استخر 4 متر بود و دایو هم سی چهل سال پیش و کاملا به دور از ایمنی ساخته شده بود. بالای سکو که رسیدیم هیچ کدام جرات اول پریدن را نداشتیم و همین باعث شد حوصله ی استاد سر برود و به دستیار توله خوکش دستور دهد خودش یکی مان را انتخاب کند. خب مشخص بود که او هم با یک نگاه من را برگزید. بنده هم خیلی با تشخص جلو رفتم و بهش گفتم که قادر به پریدن نیستم چون مشکل تنفسی دارم و ممکنه به ریه هام آسیب بزنه و ... . حرفم تمام نشده دستیار گفت: گه خوردی و من در حالی که در این فکر بودم که گه دیگر چه جور داروی تنفسی ست که تا بحال اسمش را نشنیده بودم، فهمیدم لگدی حواله ام شده و دارم وسط زمین و آسمان عربده می کشم. البته این بار هم اتفاق عجیبی نیفتاد، سرم به کف استخر خورد، کمی آب خوردم، اندکی مرگ را تجربه کردم و آن قدر جان کندم تا استاد یک جاروی دسته بلند به سمتم دراز کرد و به قول خودش تنه ی توله پشمم را از آب بیرون کشید... .

دفعه ی آخر هم چند سال پیش در دریای شمال بود، قصه هم بسیار ساده اتفاق افتاد. وسط دریای به آن شلوغی بودیم که یک نفر در چند متری پشت سر من صدایی بامزه از خودش بروز داد و هر چه تا به حال خورده بود بالا آورد. من هم با دیدن این صحنه و سرعت پخش شدن ذرات معلق در آب تا توانستم به سمت جلو و برعکس ساحل شنا کردم، آن قدر جلو رفتم و رفتم که فهمیدم دیگر چیزی زیر پایم نیست، یک لحظه عقب را نگاه کردم و دیدم شخص بالا آورنده را اصلا نمی بینم و در کل به قدری از آخرین شخص دور شده ام که حتا اگر گند بدتری هم بزند آسیبی به من نمی رساند. در همین حال و هوا هم نیرویی از ته دریا به پایین می کشیدم و هر چه کردم نتوانستم خودم را به بالا برسانم. این بار واقعن چیزی تا مرگ فاصله نداشتم و خنده ام گرفته بود که یک نفر عق می زند و من می میرم، به همین مسخرگی...

 

A GHOAST

 

مثلن الان باید بیایم و بنویسم که حال الانی که دوباره تولدم است چه جوری است و اینها. قر و اطوارهای نوجوانانه و آه و حسرت پیر شدن ها و چیزهایی شبیه به این را شرح دهم و بعد هم همه با هم برویم دنبال زندگی مان. اما الان شاید هیچ حس خاصی ندارم به جز اینکه دیگر حوصله ی نوشتن ندارم. یعنی اگر روزگاری در عنفوان جوانی سودای سلینجر و کافکا شدن داشتم، الان سودای این را دارم که چه جوری می توانم کاری کنم که فردا صبح از خواب بلند نشوم، یا چه کار کنم که در حین جرم گیری دندان بتوانم صورتم را از زیر شکم دندانپزشک پیر بیرون بکشم، یا مثلن چطور می شود اگر کسی وسط جلفا هاراگیری- به حذف سرکش گ- کند، یا چقدر باید پول بدهم که همه ی بلیط های یک سانس استخر را بخرم و یک استخر خالی گیر بیاورم و از این اراجیف.

اما خارج از مزه پراکنی چند ماهی ست حس زائل شدن پیدا کرده ام، نه آنکه مثلن حرام شدم در این مملکت و این جور شر و ور های مرسوم، نه منظورم این است که هی هر چه می بینم، از دست دادن است به جای به دست آوردن. می دانید؟ مثلن می بینم حافظه ام حتا یک دهم چند سال پیشم کار نمی کند، آن قدر برای به یاد آوردن آهنگساز هایی که تلویزیون موسیقی هایشان را دزدیده و روی پوشک و بانک و ماکارونی پخش می کند به مغزم فشار می آورم که سردرد می گیرم، پریروز حتا اسم انیو موریکونه را هم فراموش کرده بودم. یا فی المثل برای به یاد آوردن نام جیم جارموش هم مجبورم از گوگل استفاده کنم و این جور کند ذهنی واقعن برایم بی سابقه است.

نمونه ی دیگرش اینکه از راه رفتن زیاد کاملن در می مانم. یعنی نفسم تنگ می شود بخواهم بیش از چند صد متر پیاده بروم و حتا از آن گذشته حوصله ی اتوبوس سوار شدن را هم ندارم و در این اوضاع بی پولی هم تاکسی سوار شدن را حتا به قیمت نخریدن فلان کتاب و بهمان فیلم ترجیح می دهم.

تازه غیر از اینها مدت زیادی ست ابدا حوصله ی کتاب و داستان خواندن از من رخت بربسته است، داستانی زیاد جذبم نمی کند و فیلم دیدن هم در حد تبدیل ساعت 8 به 10 برایم کاربرد دارد. در مورد نوشتن هم بهتر است خودتان حدس بزنید.

به همه ی اینها اضافه کنید وضع و حال چهره ام را که شبیه ماتم زده هاست. خب، ناله بس است اما مدتی ست دلم می خواست اینها را برای شما بگویم و خلاصه چیزی گفته باشم، بهتر از هیچی ست به هر حال، نه؟