سیگار دوست داشتنی
اینی که می نویسم قرار نیست متنی باشد که شما بخوانیدش و بعد پوزخندی روی آن چهره ی کریهتان بیاورد و ردش کنید به بغل دستی عوضیتان و ژست بگیرید که"طرف شاشیده با این توهماش!"
یا چه می دانم آخرش قیافه نکبتی تان را کج و کوله کنید و کل متن را به فلانتان بگیرید.
قرار هم نیست داستانی رمانتیک باشد برای لیلی و مجنون کردن و حالی به حالی شدن های گندیده و بعد یاد دوران جوانی و دوست پسر/دخترهای بی شعورتان کردن و اشک هایی لجن مال از گوشه ی صورتتان به زمین افتادن.
هرچه هست ممکن است عوض کردن مارک سیگار من برایتان به ارزش [...]های پنچر پسر همسایه تان باشد یا همین اول کار پیش خودتان بگویید گور پدرش با این پیرنگ لجن مالش اما حقیقتی ست که چون جای دیگری ندارم اینجا پرتش می کنم.از آن حقایق نادر که مثلا ممکن است گله ای آدم از همان روز ازل به این دنیای آشغال آمده باشند و باز هم بیایند ولی هم چین اتفاق معرکه ای اصلا به کله ی پوکشان هم خطور نکند و گاوتر دیپورت شوند. آن هم اتفاق دست اول و کمیابی مثل این،می فهمید...؟
همیشه ی خدا از کافه رفتن نفرت داشته ام.هر موقع که اسم کافه جلویم می آید یاد یک مشت دختر و پسر الکی خر خوش می افتم که کارشان نشستن و زل زدن به اجزای بدترکیب صورت یکدیگر است و آب هلویشان را با نی های دراز پیچ در پیچ هورت کشیدن.صحنه ی چندش آور لاو لاو کردنشان هر موقع یادم بیاید بی برو برگرد تا 48 ساعت مجبورم می کند شبها به پهلو بخوابم که هنگام بالا آوردن معده ام راحت تر کثافت کاریش را انجام دهد.خلاصه که هر جور نگاه می کنم می بینم کافه جای آدمی مثل من نیست که فقط قهوه های تلخ و زهرماری می خورد و به عمرش نه آدمی را دوست داشته و نه آدمی از ریخت منحوس و درب داغانش خوشش آمده. همیشه ی خدا هم کارش نشستن روی صندلی دو نفره ی کنار پنجره ی کافه است و زل زدن به بیرون. بعد هم بیرون زدن از کافه و سیگار دود کردن و دود کردن و دود کردن.حتی شما هم می فهمید کافه های سیگار ممنوع مضحکی شبیه این جایی برای آدمهای مثل من با متوسط 5 سیگار در روز نیست.اما چه باید کرد که بهتر از کافه های مزخرفی که گفتم صندلی های خط خطی نزدیک خلای پارک است و تحمل گند و کثافت یک مشت معتاد بوگندو.
همه ی اینها مقدمه بود.یعنی می خواستم بگویم اینها که گفتم محصولش آدم گند دماغی ست که منم و البته که هم چین آدمی هم همیشه ی خدا تنهاست و به این تنهایی مدام هم عادت کرده است.هر روز بعد از کار به این کافه می رفتم قهوه ای چیزی سفارش می دادم-فرقی نمی کرد چه نوع باشد،همه شان از دم مزه ی گه می داد- بعد کمی از کتاب های روی میز را می خواندم،توفیری نداشت کتاب افزایش اعتماد به نفس باشد یا اشعار سیلویا پلات و یا چه می دانم عوضی ای مثل گابریل گارسیا مارکز.به هر حال فقط می خواستم خواندن و نوشتن یادم نرود و اندکی هم تفریح کرده باشم.بعد از همه ی این مراسم نوبت سیگار بود و البته بیرون رفتن از آن جهنم دره، چرا که ممکن بود به ریه های خوشگل و نازنازی زوج های عاشق آنجا صدمه ای وارد کنم و یا گنده گوزی های یک پسرک شیرشده جلوی دوست دخترش را با یک مشت توی فکش بی حساب کنم.پس اغلب اوقات بیرون می رفتم.همه ی این وقایع هم جمعا 1 ساعت طول می کشید.5 دقیقه سفارش قهوه ی آشغال،10 دقیقه مسخره کردن کوچولو های عاشق،10 دقیقه ته قهوه را در آوردن،2 دقیقه خواندن خزعبلات،20 دقیقه نگاه کردن به جایی نامعلوم در خیابان کناری و 5 دقیقه هم دود کردن سیگاری کنار شیشه ی کافه و درست زیر "جون" شکلاتی رنگ "فنجون".۱
و بعد هم که راهم را می کشیدم و می رفتم.از اواسط مهرماه بود شاید که دخترکی را آنطرف،گوشه ی کافه می دیدم که تازه وارد بود و البته سرخوش.چندان زیبا و خوش اندام نبود،اما هر چه بود از آن گوریل کنار دستی اش که عین گاو می لمبوند و پول چیپس و پنیرشان را حساب می کرد و به جای حرف زدن توی صورتش تف می کرد زیباتر بود.
کل نکته ی این داستان در این است که دخترک سیگار می کشید.
تا این جای کار برای هر پاراگراف 4 بارگفتید :"به درک" و حق هم داشتید اما این یعنی شما هنوز قضیه را نگرفتید.
احمق های عزیز! هر گورخری که میخواست سیگار بکشد باید از آن قبرستان می زد بیرون.فرقی هم نداشت آدم بی ریختی مثل من باشد یا مادر همه کاره ی نیکل کیدمن!
دخترک هم میامد بیرون و مثل تمام دخترهای ایرانی نمی توانست عین آدم به سمت راستش که پسری ایستاده نگاه کند،فقط در کل چند دقیقه ای که آنجا ایستاده بود می ترسیدم عن قریب تخم چشمش از گوشه ی چشم بیرون بزند و کف خیابان ولو شود از بس که ارواح عمه اش گوش چشم نگاه می کرد. واقعا وحشتناک بود.
می ایستاد بیرون،یکی از این سیگارهای پایه کوتاه دخترانه بر می داشت و آتش میزد،بعد با ژست جودی فاستر سیگار را بین سبابه و شست می گرفت، لگنش را به یک سمت کج می کرد و تمام زورش را می زد که دود را حلقه کند اما به طرز رقت انگیزی ناتوان بود. با همه ی اینها هرچه بود چندان هم بدک نبود،می فهمید؟!
من هم البته سیگارهایی می کشیدم که دخترانه نبودند اما سر جمع 4-5 دقیقه بیشتر،دود کردنشان طول نمی کشید. بعد از چند وقت تکرار این اتفاق مارک سیگارم را عوض کردم و به جایش از آن به بعد سیگار مارلبوروی قرمز پایه بلند به هوا فرستادم.همین.
خب قصه ی ما تمام شد رفقا.به همین سادگی.جول و پلاستان را بردارید و زودتر گورتان را گم کنید تا حوصله ام را بیشتر از این سر نبردید... .
1.باورم نمی شود تا این حد الاغ باشید که تعداد دقایق را جمع کنید و بخواهید مچ من را بگیرید... آدم تا این حد ابله؟
پ.ن:این یک داستان قدیمی است... .
 هرکس در اوج سختی خویش به کاری پناه می برد،عاشق به معشوق،معتاد به تریاک،هدایت به نوشتن و من، حکمن به اینجا...!
	  هرکس در اوج سختی خویش به کاری پناه می برد،عاشق به معشوق،معتاد به تریاک،هدایت به نوشتن و من، حکمن به اینجا...!